داستان کودکان از زهرا هادی پور هوجقان
در یک مزرعه کوچک یک خانواده زندگی می کرد. پدر خانواده در مزرعه کار می کرد و مادر خانواده در خانه! آنها یک پسر به نام جیم داشتند. جیم کوچولو هر روز با پدر خود به مزرعه می رفت و در آنجا بازی می کرد و گاهی هم به پدر خود کمک می کرد. جیم کوچولو خیلی شیطون بود و همیشه باعث دردسر می شد.
یک روز صبح پدر می خواست به مزرعه برود و جیم کوچولو به پدرش گفت که با او به مزرعه می آید. آنروز پدر در مزرعه خیلی کار داشت. باید میوه های درختان را می چید و به درختان آب می داد. جیم با پدرش به مزرعه رفتند و جیم بعد از چند ساعتی کار کردن خسته شد و به پدرش گفت که می خواهد برود و بازی کند. جیم مشغول بازی کردن بود و از این طرف باغ به آن طرف باغ می دوید و شادی می کرد. در همین حین چشمش به درختی افتاد که بالای درخت لانه کبوتری بود. به طرف آن درخت رفت تا از نزدیک آنها را ببیند.
آهسته از درخت بالا رفت و دید که سه بچه کبوتر در لانه هستند و منتظر مادرشان می باشند که بیاید و به آنها غذا بدهد. دستش را دراز کرد و یکی از بچه کبوترها را گرفت اما در همان لحظه پایش به شاخه درخت گیر کرد و از بالای درخت به زمین افتاد. صدای گریه جیم بلند شد و پدرش با سرعت به طرف او آمد و جیم و کبوتر را به خانه برد.
خوشبختانه جیم آسیبی ندید اما پرنده کوچک در اثر ضربه پایش آسیب دید و جیم از این موضوع خیلی ناراحت شد.
بعد از چند ساعت استراحت جیم حالش خوب شد و پدرش رفت که با او صحبت کند.
پدرش به او گفت: کار خوبی نکرده و باعث شده که پرنده کوچک پایش بشکند.
پدر جیم را نصیحت کرد و گفت که همه ما در این دنیا حق زندگی داریم و باید به حق و حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. همان طور که ما در این دنیا زندگی می کنیم و از این طبیعت لذت می بریم، تمام موجودات و حیوانات جهان هم حق و حقوقی دارند که نباید نادیده گرفته شود. همان طور که ما در این خانه با آرامش زندگی می کنیم و کسی حق ندارد که ما را از خانه مان بیرون کند و باعث آزار و اذیت ما شود ما هم حق نداریم که باعث آزار و اذیت دیگران و حیوانات و پرندگان شویم و آنها را از لانه شان بیرون کنیم.
با حرفهای پدر جیم سرش را پایین انداخت و شرمسار از کاری که کرده بود و به پدرش قول داد که از پرنده کوچک مراقبت کند تا دوباره حالش خوب شود و بتواند آن را به لانه اش برگرداند
پدرش که دید جیم از کاری که کرده پشیمان و ناراحت است به او گفت که او هم کمک می کند تا زودتر پرنده خوب شود.
چند روزی گذشت و حال پرنده خوب شد. جیم از پدرش خواست که یک لانه محکم برای پرنده درست کند و پدرش هم قبول کرد. آنها با هم یک لانه زیبا برای پرنده و خانواده اش درست کردند و پرنده کوچک را در لانه جدیدش و پیش خانواده اش بردند.
از آنروز به بعد جیم تصمیم گرفت که با حیوانات و پرندگان مهربان باشد.